p54

+من دریا رو گفتم!
_منم تو رو گفتم!
فکر کنم حتی تو اون تاریکی شب هم سرخی گونه هام پیدا بود.
عادت نداشتم همچین حرفایی رو از زبون تهیونگ بشنوم.
نگاهش رو به موج دریا دوخت و گفت
_ببینم،ازکجا...از کی فهمیدیم هم و دوست داریم؟
خاطرات قدیم رو توی ذهنم مروری کردم و گفتم:
+نمیدونم دقیق از کی...شاید از بچگی...کم کم عشقت داخل قلبم ریشه زد،تو چی؟
_فکر کنم از هشت سال پیش،همون موقع که از اینجا رفتی...وقتی رفتی ی تیکه از قلبمم همراه خودت بردی...اونجا بود که فهمیدم به دختر عموم دل بستم اما اون احساسم و حتی از خودمم پنهان کردم...نمیدونم چرا ولی انگار داشتم خودم و تنبیه میکردم...مجازاتی برای اینکه تو رو از خودم روندم!!اما وقتی برگشتم،تورو بعد این همه مدت دیدم،نتونستم حسم رو کنترل کنم.

اژ شنیدن حرفاش ناخوداگاه اشک از چشمام جاری شد...
شروع کردم به شکایت کردن:
+میدونی،زیاد اذیتم کردی....نمیدونی روزی چند بار از خودم بدم میومد که تو رو مجبور به نامزدی ایی کردم که نمیخوای،میدنی شبی نبود که با یاد تو چشمام و رو هم نذاشته باشم،روزی نبود که به امید دیدار تو چشم باز نکرده باشم...
من و به طرف خودش کشید و سرم و اروم روی سینه اش گذاشت و اروم گفت
_چیزی برای دفاع کردن از خودم ندارم،حق با توعه،میشه من و ببخشی؟
اشکام و با دستش پاک کرد و ادامه داد.
_میدونم نمیشه زمان رو به عقب برگردوند اما میتونم روزهایی که جلوی رومونه رو برات جوری رقم بزنم که همیشه تو خاطرت بمونه...ترکت نمیکنم،قول میدم!
با حرفاش اروم گرفت
سرم و از رو سینش برداشتم و به چشماش خیره شدم
+نزنی زیر قولت ها اقای کیم
_مرده و قولش خانم کیم.
لبخندی روی لبم اومد،زمان زیادی رو پیش هم بودیم باید برگردیم پیش بقیه تا کسی باهم مارو ندیده.
+بهتره تا کسی ما رو باهم ندیده برگردیم
_خیله خب تو اول برو.
+باشه.
از جام بلند شدم و از ته دور شدم.
داشتم برمیگشتم پیش بقیه که اون وو رو دیدم
هنوز ازش بابت ظهر تشکر نکردم....با فکر تشکر به سمتش قدم برداشتم و باهاش هم قدم شد.
وقتی دید کنارش دارم قدم بر میدارم متوقف شد و گفت
_بله؟کاری داری؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
_بابت ظهر متشکرم...هم نجاتمون دادین و هم به کسی چیزی نگفتین...
با بد اخلاقی گفت
_تشکرت رو واسه خودت نگه دار و فقط سعی کن خرابکاری نکنی!
و به راهش ادامه داد
من و میدیدین کارد میزدی خونم در نمیومد
پسره گستاخِ پرو!
ی ساعتی با بقیه هم صحبت شدم که خوابم گرفت و با شین هه راهی ویلا شدیم.
وقتی وارد شدیم بهم گفت
شین هه_من میرم اشپزخونه اب بیارم تو برو بخواب.
سرم و تکون دادم و وارد راهرو شدم
بقیه هنوز نیومده بودن.
هنوز در اتاقم و باز نکرده بودم که صدای در اتاق نارین اومد...من فکر میکردم هنوز برنگشته!
نارین:هی وایسل
برگشتم طرفش
+بفرمایید!!!
دست به سینه جلو اومد و گفت
نارین:ازش دور بمون!
با بب حوصلگی گفتم
+از کی؟
از لای دندونای کیلید شدش غرید
نارین:از تهیونگ!
______________________________________
غلط املایی بود معذرت🫠🎀
حوصلم شد امشب یکی دیگه میزارم
اگه نزاشتم این شرطا رو برسونید
کامنت:۳۵
لایک:۳۰
دوست دار شما بورام🩷✨
دیدگاه ها (۴۸)

p55

p56

p53

p52

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط